هزار چشمه‌ی نور می‌جوشد از دلم



راستش رو بخوای من دلم نمی‌خواد اَبَرانسان یا اَبَردختری چیزی باشم. اینی هم که الان می‌بینی یه نقابِ مجبوریه. از اون نقابا که خودت با دستای خودت و به زور می‌زنی رو صورت لحظه‌هات، تا بتونی گذر کنی. تا بتونی پشت سر بذاری همه‌ی این لحظه‌ها رو. وگرنه خب، کی بهتر از خودم می‌دونه چه غوغاییه پشت همین نقاب؟ شاید بگی اصلا ابرانسان بودن یعنی همین زره جنگی پوشیدن و نقاب زدن رو همه‌ی ضعف‌ها و کم‌اوردنا و رفتن به جنگ مشکلات، باشه قبول، ولی می‌خوام بگم از همینم خستم. اون وقتی که تصمیم گرفتم نقاب قوی بودن رو بزنم و برم تو دل این سختیا، با امید رفتم. با امید روزی که بتونم آدمارو همراه کنم و لازم نباشه همیشه این ضعفا رو برا خودم نگه دارم. که پیدا کنم آدمی رو که تو همه‌ی این لحظه‌ها، مقوی یا لااقل پذیرنده‌ی همه‌ی ضعف‌هام باشه، که حل شه توم و من با خودم، با خودی که هم ضعف‌داره و هم قدرت بجنگم. نه خودی که نقاب می‌زنه. می‌دونی چی میگم؟ می‌خوام بگم دلم می‌خواد ضعف‌هام رو نپوشونم، دلم می‌خواد یه بار بشینم کنار و بذارم یکی دیگه برام برنامه سفر بریزه و کارهاش رو برام هماهنگ کنه، که لازم نباشه خودم با هرکسی حرف بزنم و کلییی بگردم دنبال راهی که برا دختر تنها امن باشه. که دلم می‌خواد همزمان نگران هماهنگی‌ها و اجرا و محتوای زندگیم نباشم. که لااقل یه جاهایی همه کاره‌ی زندگیم نباشم. عجیبه نه؟ نه نیست. همه فک می‌کنن مستقل شدن یعنی نداشتن بقیه، یعنی علاقه نداشتن به بودن بقیه ولی مستقل بودن، یعنی لنگِ بقیه نبودن، یعنی وابسته‌ی بقیه نبودن. یعنی بودن بقیه و پذیرش دوطرفه‌ی این موضوع که : ببین حواست باشه، فک نکن می‌تونی با کمک بهش سرش منت بذاری، خودشم از پسِ این کار بر میاد.» که : ببین توام حواست باشه، نباید وابسته بشی، باید بدونی بالاخره ممکنه یه روزی این آدم رو نداشته باشی، حواست باشه که تو نیازمند نیستی و خودت توانایی انجام این کار رو داری.» مستقل بودن یعنی اعتماد داشتن به خودت. فقط همین. که برا هرکاری آویزون بقیه نباشی. که نذاری از آویزون بودنت برای خواسته‌های خودشون سواستفاده کنن.
الان هستن این آدما، مامان، آقای نیلفروشان، استاد و ولی دورن، سرشون شلوغه، برا من نیستن. البته مامان خیلی هست ولی خب، خیلیم کمه
اون روزی که تصمیم‌گرفتم رو همه‌ی محدودیت‌های دخترونه اونم تو یه خانواده مذهبی سنتی پا بذارم، روزی بود که می‌خواستم به مامانم بگم نگاه کن، من خودم از پس خودم بر میام. خودم می‌تونم خرجم رو دربیارم، می‌تونم از خودم مراقبت کنم، می‌تونم کارامو خودم انجام بدم. فک نکن چون نیازهای بقام رو فراهم می‌کنی می‌تونی محدودم کنی. که می‌خواستم بهش نشون بدم اگه من اینجام و تو این خونه موندم، نه به خاطر پول و غذا و لباسه، که به خاطر محبتیه که بینمون وجود داره. به خاطر عشقی که نمی‌خوام خودمو ازش محروم کنم و ایضا شما رو هم از عشق خودم. سال‌ها طول کشید ولی مامانم بالاخره پذیرفت. با تمام وجودش پذیرفت. پذیرفت من یه دختر مستقل از خونه‌م درحالی که عاااشق خانواده‌مم. که هیچی تو دنیا برام مهم‌تر از خوب بودن حالشون نیست. می‌دونی هیراد، من سال‌ها به خاطر چیزی جنگیدم که حق مسلم زندگی هر انسانی بود. سال‌ها به خاطر استقلالی با خانواده‌م جنگیدم که خودشون باید در خلال تربیت‌شون بهم می‌دادن. می‌دونی؟ من ناخواسته‌ی اونا مستقل شدم. از دل شرایطی که وجود داشت. استقلالی که خودشون باعثش شده بودن اما نمی‌تونستن بپذیرنش. و من موازی با ته‌نشین کردن این مفهوم برای خانواده‌م، برای مستقل شدن از یه پسر جنگیدم. که این بار به خودم نشون بدم و بگم نگاه، بدون اونم می‌تونی. و حالا که اینو فهمیدی، بهت اجازه‌ی داشتنش رو میدم. ولی دیگه حس می‌کنم بسه دیگه. بس نیست؟ حالا همه‌مون فهمیدیم. و می‌خوام به آغوش جامعه برگردم. می‌دونی پسر، قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که تو همه‌ی لحظه‌ها، مطمئن باشی در عین توانایی و استقلالت، منو کنار خودت داری. که هیچ وقت این ذهن مسموم جامعه که کلی سال از زندگیم رو گذاشتم تا فقط خانواده‌ی خودم رو ازش پاک کنم، گریبان‌گیر تو نشه. من قول میدم که نه فقط به خودم، که به همه‌ی آدمایی که دستم بهشون میرسه یاد بدم چطور می‌تونن بچه‌های مستقلی تربیت کنن و عاشق باشن. قول میدم هیراد. قول میدم تو نگرانی‌های منو تجربه نکنی.
#نامه‌هایی‌به‌هیراد
#نامه‌شماره۱۵


از کوچه پس کوچه‌ها بیرون اومدم و افتادم تو خیابونِ اصلی. فک کنم نزدیک بیست دقیقه پیاده تا امیرچخماق داشتم و فارغ از دو جهان، هدفونم رو، رو گوشم گذاشته بودم و اجازه می‌دادم دال‌بند تو گوشم فریاد بزنه در رویایت می‌چرخیدم، آوازم را می‌رقصیدی» همین طور در حال حرکت تو پیاده روی عریض و طویل بودم که یهو یه آقایی اشاره کرد؛ هدفونم رو دراوردم و فرآیند قطع کردن موزیک کمی طول کشید و وقتی رو کردم بهش، بعد از عذرخواهی از گرفتپ وقتم پرسید:
- ببخشید خانم؛ اینجا آموزشگاه زبان فرانسه یا اسپانیایی هست؟
+ ببخشید آقا من مسافرم و اطلاع ندارم.
خیلی جالب بود، همین یه جمله منو گرفت و شروع کرد به حرف زدن. از این که خودش معلم زبان انگلیسی و آلمانی و ایناس و این که الان خودشون تور می‌برن و اینا، تا رسیدن به بک‌پکریِ من و این داستانا. اخرشم شماره‌ش رو داد و گفت که حتما زنگ بزنم بهشون برای دوره‌های تورلیدری و شروع همکاری و این حرفا :دی که بهش گفتم از مسافرت رفتن با تور متنفرم و کلا پنچر شد :)))
اخرش کلی اسم جاهای مختلف رو تو یزد و اردکان و میبد بهم گفت که حتما حتما برم ببینم و بعدشم هم تمام :))
خیلی برام جالب بود، قطعا اگه تهران بودم همون اول با یه عذرخواهی از این که دیرم شده و نمی‌تونم حرف بزنم باهاتون ازش جدا می‌شدم. ولی حالا تو یزد، ساعت ۶ غروب، با اون همه خستگی وایساده بودم و داشتم یه ربع تمام با یه نفر که نه می‌شناسمش و نه هیچ علاقه‌ای به موضوع حرفاش دارم، حرف می‌زدم :))
بعد از جدا شدن ازش دوباره به حالت قبلی برگشتم و به قدم زدن تا امیرچخماق ادامه دادم و کلی از منظره‌ی عادیِ هر روزه‌ی هزاران آدم، لذت بردم و البته، به آقای عجیب و اتفاق‌های کوچیک و جالبی که در خلال سفر تجربه کردم فکر ‌کردم.
بعد از رسیدن به امیرچخماق، سراغ زورخونه‌ای که اون حوالی بود رو گرفتم و یهو وسط راه چشمم افتاد به تابلوی نمایشگاه مارهای زنده»، اون لحظه با یه نگاه کلی به اطراف نتونستم پیداش کنم و از طرفی ذوقم برای رفتن به زورخونه بیشتر بود، این شد که سرخر رو کج کردم و رفتم به سمتی که بهم ادرس داده بودن. یه زورخونه‌ی قدیمی، تو کوچه‌ی بغل بازار که زیرش یه آب‌انبار بززرررگ بود.
رفتم و یه اقایی با خوش رویی بهم گفت دور بعدی ورزششون ساعت ۶:۵۰ شروع میشه و تا اون موقع می‌تونی بری آب‌انبار رو ببینی.
یادمه یه چیزی تو مایه‌های ۲۰ دقیقه فرصت داشتم و بعد از دیدن آب انبار اومدم بیرون و کمی هوا خوردم.
دور تا دور زورخونه رو صندلی گذاشته بودن و آدمای مختلف میومدن و ورزش زورخونه‌ای رو نگاه می‌کردن. من نمی‌دونم چقدر بقیه ممکنه به این کار نقد وارد کنن، ولی برا من یه تجربه‌ی بی‌نظیر بود. حال و هوای ورزش پهلوونی، منش آدمایی که اونجا بودن و فقط تو کارتون پهلوانان دیده بودم، خوندن مرشد و دینگ زنگش. مولا علی گفتنا و صلوات فرستادنشون در حین ورزش، و صداقت بی‌نظیرشون موقع ادای کلمات که نه تنها حس بدی مثل ریا نمی‌داد، که خیلییی هم آرامش‌‌بخش بود.
ساعت نزدیکای ۸ بود که از زورخونه بیرون اومدم. آقای نیلفروشان سفارش اکید کرده بود که از حاج خلیفه‌ رهبر برا خودم چیزای خوش‌مزه بخرم و حتما فالوده‌ی شیرحسین رو بخورم. اولی رو علی‌الحساب بی‌خیال شدم و خوشحال بودم که علاقه‌ی خاصی به شیرینی‌جات ندارم، ولی فالوده شیرحسین رو سرچ کردم و دیدم عه، درست تو مسیر برگشتم به اتاقه و از جایی که بودم تا اونجا تقریبا یه ساعت و ربع اینا پیاده‌ راهه.
حالا که کلی جا رو گشته بودم و کلی اتفاق هیجان‌انگیز برام افتاده بود، حالا که رخوت شب ذره ذره تو جونم لونه کرده بود، فارغ از هیجان چند دقیقه قبلم می‌تونستم دل بدم به صدای آرمان سلطان‌زاده و اجازه بدم برام کتاب بخونه. و من قدم به قدم سنگ‌فرش‌های خیابون‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های یزد رو باهاش زندگی کنم.
راستش رو بخواین هرچی به مقصد نزدیک‌تر میشدم، بیشتر با خودم کلنجار می‌رفتم که آیا فالوده بخورم، نخورم، چه کنم ‍♀️
با توجه به قیمتایی که از تهران دستم بود کمِ کمِ ده پونزده تومن پیاده می‌شدم و این یعنی یه شب خواب تو خانه معلم!
همین جوری درگیر بودم که خودم رو جلو مغازه‌ی بزرگ شیرحسین دیدم. اوه فاطمه! کارت تمومه. این دم و دستگاه و این جای بزرگ و حتما الان کلی پیاده میشی ‍♀️
فک کنم دو سه دقیقه همونجا جلو در این پا و اون پا کردم و در نهایت دلی به دریا زدم و رفتم داخل. فالوده ساده رو انتخاب کردم و وقتی خانومه فیش کشید و ازش قیمت رو پرسیدم، تقریبا چشمام ده‌بیستا شده بود :|
باورتون نمیشه که فالوده به اون خوشمزگی فقط ۲ تومن بود! به فکرای تو راهِ خودم خندیدم، داشتم تصور می‌کردم که ده تا کاسه فالوده گرفتم و نشستم کنج مغازه و دارم از هرکدوم یه قاشق می‌خورم :)))))
خلاصه که خوشحال و خندان از این شهرِ بی‌نظیرِ اقتصادی رفتم نشستم فالوده‌م رو خوردم و بعدشم راهی اتاق شدم.
این طور بود که روز اول من، با اون همه ماجرا، تقریبا تموم شد :)


بعد از تماسِ آقای خوش‌اخلاقِ مسئولِ اتاق، به حرفامون با محبوبه ادامه دادیم. کلی کتاب به هم معرفی کردیم و به عادت همیشگی یوزر و پسوردِ اکانت‌های کتاب‌های الکترونیکم رو به محبوبه که حالا یکی از دوست‌داشتنیام بود دادم و همین وسطا بود که دوباره بهم زنگ زدن و گفتن که می‌تونم برم الان. دوست‌جانِ جدید بعد از تماس بهم گفت الان باید بری؟ من برسونمت؟ من لبریز از مهربونیش گفتم که مزاحم نمیشم و میرم خودم که گفت خودشم میخواد بره و می‌تونه تو این فاصله شهر رو هو بهم نشون بده :)

منم رفتم سراغ علی و استقبال کرد، گفت که کارش تا ۲ تموم میشه و میاد دنبالم تا بریم بگردیم. خلاصه که با دختر دوست‌داشتنیم راهی شدیم و کلی منو تو خیابونای شهر گردوند و از همه‌جاش برام گفت، از خیابونی که دو طرفش درختای بلند داشت و از صفاییه. از همسرش و من مست مهربونی و صداش یک‌پارچه گوش و چشم بودم و همه لحظه‌های خوشی رو می‌بلعیدم. حتی فکرش رو هم نمی‌کردم اون همه ماجرا گره بخوره تو آشنا شدن با یکی دیگه از بنده‌های خوشگل خدا. 

ما از صفاییه رسیدیم نزدیک باغ دولت‌آباد، یعنی همون‌جایی که صبح رسیده بودم :)) و بعد از کش و قوس‌های فراوان بالاخره خیابون و کوچه مورد نظر رو پیدا کردیم.

ادرس ما رو به سمت یکی از کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر هدایت می‌کرد و مثل داستانای جنایی باید می‌گشتم دنبال خونه مدنظر! و خب شاید براتون جالب باشه که من نمی‌دونستم باید دنبال خونه بگردم و همه‌ش چشمم دنبال مسافرخونه‌ای چیزی بود. سر کوچه‌ای که دیگه ماشین‌رو نبود از محبوبه خداحافظی کردم و مطمئنش کردم که بهش خبر میدم و اومدم تو کوچه نهایی.

ادامه مطلب


من حسای هیجان‌انگیز زیادی رو تو زندگیم تجربه کردم، کلی حس موفقیت، کلی شادی، دوست داشتن و دوست‌داشته شدن، هیجان و شگفت‌زده و سورپرایز شدن و ؛ ولی به جرعت می‌تونم بگم هیچ وقتِ هیچ وقت، مثل امروز و این ساعت و این لحظه، که حس خوبِ مامانم نسبت به خودم رو دیدم، شاد و آروم نشدم و نبودم.
همون چیزی که همیشه دنبالش بودم، همون چیزی که سال‌ها به خاطرش جنگیدم، همونی که همین دیشب داشتم ازش با مها حرف می‌زدم رو حس کردم که امروز بدست اوردم.
همین که یه روزی برسه که هم مامانم هم من، بتونیم خیلیییی منطقی، به همراه انتقال حس دوست‌داشتنمون نسبت به هم، راجع به موضوعی که توافقی روش نداریم حرف بزنیم و اخر صحبت نه تنها هیچ حس بدی نسبت به هم نداشته باشیم، که کلیم دلمون گرم شه که یکیو داریم که فارغ از تفاوتامون دوسمون داره و دوسش داریم و تو مسیرمون تنها نیستیم.
همین امروز بود که مها ازم پرسید به نظرت بچه به چی نیاز داره و گفتم :به این که فضای شناختن خودش رو براش فراهم کنی و یه جوری کنارش باشی که تو این فرآیند سخت و نفس‌گیر احساس تنهایی نکنه.»
می‌دونی، شاید سال‌ها احساس تنهایی کرده باشم و همه تفاوتا و کله‌شقی‌هامو تنهایی به دوش کشیده باشم، ولی امشب انگار که کنارم بودنش و محبتِ نگاه و کلامش، خستگیِ همه‌ی سال‌ها رو از بین برد. حس این که دیدی بالاخره موفق شدی؟ دیدی بالاخره دوست‌داشتن در عین تفاوت‌داشتن رو پذیرفت؟
امشب خوشحالم و شاید هیچ شبی مثل امشب لایق خوشحالی من نباشه.
سه‌شنبه ۱۱ دی ۹۷
#ثبت_شو


می‌دونی؛ یه موقع‌هایی فقط اشک ریختن می‌تونه حالت رو سر جاش بیاره. انگاری توازن یه سری چیزا اون تو بهم می‌خوره و تنها راه بالانس شدنشون از دست دادن اون مایعِ روشنیِ چشماته. اصلا می‌بینی؛ همه چیز زندگی هی می‌خواد بگه از دست بده. هی می‌خواد بگه رها کن. اجازه میدی آب از بدنت کم شه که اون تو روبه‌راه شه اوضاع. که چشمات شسته و تر و تمیز و خوشگل بشن. ولی باید از دست بدی. آبِ اضافیه؟ نه والا. عصاره جونته که داری میدیش بره. میدونی چی باعث میشه از دست دادنشو حس نکنی؟ همین که به دست اوردن بعدش انقدر می‌چربه بهش. وگرنه تو فکر کن؛ ساعت‌ها بشینی و هق هق بزنی و اخرشم هیچی به هیچی. دلت نمی‌سوزه از این آبی که رفت؟ می‌سوزه دیگه. ولی نگاه؛ ۴ قطره اشک می‌ریزی و به اندازه دنیا سبک می‌شی. بعد فکر کردی ذهنت میره سراغ اون ۴ قطره‌ای که از دست دادی؟ نه دیگه. می‌ره می‌شینه کنج سینه‌ت، دو زانو تکیه می‌زنه به پشتی و قلپ قلپ چای دبش لب‌سوز می‌خوره با قلبت. هیچم به اون از دست دادنیا فکر نمی‌کنه.
اما امان. امان از اون روزی که بغضت دودستی اشکت رو چسبیده باشه و رهاش نکنه. امان از اون روز که مشتش رو می‌بنده و هرچی بهش میگی بابا به خدا اگه این ۴تا قطره رو رها کنی، حالت خوب میشه‌ها. بیا و مردونگی کن. بیا و رها کن این دارایی اندک رو، چیزی که بعدش به دست میاری قابل قیاس نیستا. راحت میشی به‌خدا. اما چه کنم که گوشش بدهکار نیست که نیست که نیست.
اشکامو بر میداره و بدو بدو می‌ره می‌شینه کنج حیاطِ قلبم، زانوهاشو بغل می‌کنه تو سینه‌ش و بق کرده نگاهم می‌کنه. و من، تسلیم در برابرِ کوچکِ چهارساله‌م، به سکوت ادامه می‌دم.


ترمی که با افسردگی و حال بدم شروع شد، با روان‌پزشک، مشت مشت قرصِ عجیب‌غریب، صحبتای مرتب با روانشناس، به هیچ جایی نرسیدن، اولین جلسه کلاس کارآفرینی بعد از حذف و اضافه، مجبور شدنم برا گذروندن درسی که لامجال باید تو اون شرایط وخیم روحی، به دنبال تیم خوب هم می‌گشتم براش. تغییر حال ۱۸۰ درجه‌ایم از ساعت ۱ و نیم تا ۴ و نیم چهارشنبه ۴ مهر. جرقه زدن، انتخاب تیم، نوشتن ۵۰تا ایده تا فردا شبش، انتخاب تی ای، حسای افسار گسیخته‌م، سیمولیشن ارائه برا بچه‌ها و تی‌ای، لرزیدن صدام، نگه‌داشتن بچه‌ها تو هوای خنک و فضای باز جلو کامپیوتر و چندین و چندبار اجرا کردن ارائه‌م براشون، فرداش که تیم ۶م بودیم، استرسم قبل ارائه، حسین که قرار بود باهم ارائه رو بریم و رو برگه برام نوشت we will shine، ارائه فوق‌العاده‌مون و جلب نظر استاد، پیشنهاد بعد از کلاس تی ای که تو جلسه‌هامون شرکت کنه، حس افسارگسیخته‌م. اون شب جلو ابنس. اون شب بعد از شامی که مهمونشون کردم. اون شبی که رفتیم دفتر رومه. اون شبی که دو ایستگاه پیاده باهم راه اومدیم. اون شبی که اشتباهی گرفتیم، اون روزی که باید فراموش می‌کردم، پرکار شدنم تو شریف‌آشغال، یزد رفتن و گذاشتن جونم کف دستم. بدترین چیزایی که می‌تونستم تجربه کنم. بی‌حس شدنم. دنبال جواب گشتنم. فکر کردن و فکر کردنم. ادما معنان یا وسیله، من معنی دارم یا اداشو درمیارم. به چالش کشیده شدنام، درگیری، سردرگمی، میدترما، تا صب بیدار موندنا، تمرینای دیر تحویل داده شده، حرف زدن با استادا، نرفتن سر کلاس، کم اوردن، بریدن، دوباره پاشدن، ادامه دادن، روبه‌رو شدن، جواب دادن و جواب خواستن، روبه‌رو شدن، حسی که افسارش رو به دستم گرفته بودم، پروانه، دکتر سیاح، کانون مهر مادری، بچه‌هایی که دوسشون نداشتم، مادرایی که دوسشون نداشتم، حدیث، نرفتن سر کلاس، یلدا، مدرسه بدون مرز، مریم، فردا آب دستته بذار زمین و با ما بیا، السابقون، حورا صدر، علی، دایی مریم، معرفی، برکوک، سیستان بلوچستان، اینجا همون جاییه که مخصوص توعه، هجرت، دلتنگی، حکمت و تمام.
تموم شد ولی من چندین سال پیر شدم. بزرگ شدم.
تموم شد ولی من همونیم که پارسال وقتی داشتم دیوار پرستاره‌ی اتاقم رو از دست می‌دادم، آروم بودم چون می‌دونستم با وجود زیبایی جفت کاغذ دیواریا، بعدیه به قبلیه نمیاد و برا داشتن زیبایی بیشتر باید همه دلبستگی‌ها رو زیر پا بذارم.
تموم شد ولی تا ابد تو ذهنم می‌مونه این سه‌ی بی‌نظیر رو. مثل همه‌ی سه‌های موندگار زندگیم.
حالا منم و راهی که مشخصه؛ منم و سکوتی که همیشه همراهمه، و منم و توقعش ازم برای بهترینِ خودم بودن.
پس پیش به سوی بهترینِ خودم بودن


نمی‌دونم اخرین مطلب غیرموضوعی که اینجا گذاشتم چی بود و کی بود و حال و هوام چطور بود. نمیدونم چند وقت ازش می‌گذره. فقط می‌دونم این دوهفته گذشته، برای من یه عمر بود. به اندازه‌ی یه زندگی کامل و مستقل. یه زندگی‌ای که من رهاش کردم و گزینه‌های پنجمم توش ساخته شد، که به شمار آدمای قشنگ‌ زندگیم اضافه شد، که یه روز تمامش رو با رفیقِ عزیزتر از جان گذروندم و جون گرفتم برا ادامه و چیزی که نمیدونم باید بگمش یا نه، ولی آروم شدم. یه آرامش ژرف و دوست‌داشتنی.

حالا می‌تونم بگم این روزا حالم واقعا خوبه. حالم خوبه و سکوت شنونده داره برام سنگ تموم میذاره


وقتی فهمیدم که مشکل حادتر از این حرفاس و کلا هیچ جایی تو یزد ندارم، همون‌جا یعنی اولین ایستگاهی که اتوبوس نگه داشت پیاده شدم و فکر کردم که حالا باید چی کار کنم! راستش تنها چیزی که اون موقع به ذهنم نرسید این بود که زنگ بزنم اسنپ‌تریپ و برای این اشتباه فاجعه‌آمیزشون کسی رو بازخواست کنم. گوشیمو دراوردم، پیام علی رو صفحه بود که آدرس رو برام فرستاده بود. جایی که گفته بود رو، رو نقشه پیدا کردم و این‌ بار واقعا پنچر شدم. اون اونور شهر بود و من اینور شهر، وَ تقریبا ۲ ساعت پیاده باهاش فاصله داشتم. بار سنگین رو دوشم، گرسنگی و هیچی نخوردن از دیشب، اتفاق‌ها و شوک‌های صبح تا حالا، و حالا هم این فاصله دوساعته. این همون اخرین کاهی بود که کمر شتر رو می‌شکست. با ناراحتی تمام تسلیم شدم و رو قوانین سفر پا گذاشتم و اسنپ باز کردم. وقتی داشتم از خونه میومدم بیرون کلا ۳۵تومن تو حسابم بود و ۳۰ تومن هم نقد داشتم. میخواستم واقعا با همین پول سفر رو هندل کنم. و حالا تسلیم خستگی شده بودم و خودمو راضی کردم میتونم ۴ و نیم از اون ۳۰ تومن رو الان خرج اسنپ کنم! خلاصه که اسنپ رو گرفتم و تا میدون اطلسی یعنی اولِ خیابونی که فروشگاه ذهنِ زیبا بود با ماشین اومدم و بعد از تقریبا ۲۰۰ متر پیاده‌روی ساختمون ذهنِ زیبا رو دیدم. با اون کوله گنده و خستگی و کلافگی، سراغ علی رو از یکی از چندین پرسنل اونجا که با تعجب بهم نگاه می‌کردن گرفتم و به طبقه بالا یعنی پیش کتابا راهنمایی شدم. اون از اونور با دیدن من و زود اومدنم به شدت متعجب شده بود و من از این ور یه نفس آسوده کشیدم که می‌تونم تا رفتنمون با اسودگی جایی بشینم و یه فکری به حال شب خوابیدنم بکنم.

دیگه باهم سلام علیک کردیم و اون رفت سراغ کارش و منم رو یکی از صندلی‌‌های پشت میز نشستم. بهش از داستانم گفتم که بعد از ملامت‌های بسیار از این که چرا زودتر بهش خبر ندادم که دارم میام یزد، دست اخر فک کردیم که می‌تونم کوله و وسایلم رو بذارم پیشش و امروز یزد رو بگردم و شب با اتوبوس برم خانه معلم اردکان. زنگ زدم اونجا و گفتن که اتاق تک نفره نداریم و دونفره‌س و پول هر تخت هم ده تومنه. که آیا اوکیم با این که پول یه تخت اضافه بدم یا نه. به موجودیم فکر کردم و همون لحظه به ذهنم رسید که من می‌تونم سر اسنپ داد و قال کنم بابت اشتباهش و به اونور گفتم که خبر میدم.

زنگ زدم اسنپ و موضوع رو گفتم. از این که من کلا یزد رو انتخاب کرده بودم موقع انتخاب اتاق و حالا لوکیشنی که هست با ادرس یکی نیست و برا میبده. بماند که اول قبول نمی‌کردن و خانومه کلی بداخلاق بود ولی بعدش گفت که چک می‌کنن و اگه واقعا اقامتگاه‌ِ مدنظر تو یزد نبود، خودشون یه جا بهم میدن با همون هزینه.

خب اوضاع بهتر شده بود. برگشتم بالا و یادم افتاد که به جز دوتا سیبِ  دم صبح از دیشب هیچی نخوردم و بدجوری گرسنه‌م. خب قطعا نمی‌شد وسط فروشگاه برا خودم نودلیت درست کنم و به چای و خرماهای طعم‌داری که شب قبل، از دوساعت پیاده روی انقلاب و ولیعصر نسیبم شده بود بسنده کردم. 

تقریبا نیم‌ساعت از اومدنم به شهر زیبا گذشته بود و این وسطا یه دخترخانومی اومد و با فاصله‌ی یه میز از من نشست و شروع به کتاب‌خوندن کرد. بعد از این که خرماهام با طعم قهوه رو به علی و همکاراییش که بالا بودن تعارف کردم، تو یه لحظه تصمیم گرفتم با اون هم شریک بشم‌شون. تعارف کردم و با خوش‌رویی استقبال کرد و گفت که خیلی خرما دوست داره و ازم تشکر کرد.

داشتم برمی‌گشتم که دوباره گفت مچکرم خیلی خوش‌مزه بودن و من برگشتم تا خرمای بیشتری تعارف کنم و همین جوری بود که دومین دوستم رو تو یزد پیدا کردم. نشستم کنارش و صحبتمون از علاقه‌ش به خرما و درست کردن خوراکی‌های خوشمزه با خرما، رسید به حرف زدن از زندگیامون و سفرهای من و داستان‌های اون. بی‌نهایت مهربون و جذاب بود و البته آروم. یه آرامش خاصی برخلاف تمام شیطنت‌های من داشت و حسابی باهم عجین شده بودیم. علی که از صمیمیت بینمون متعجب شده بود، حسابی غر زد که من دو سه ساله اینجام هنوز با کسی دوست نشدم، شما دوتا چجوری تو ده دقیقه این همه باهم صمیمی شدین؟! راستش خودم هم از خودم متعجب بودم. منِ همیشه سخت ارتباط بگیر با بقیه، حالا اینجور با یه غریبه احساس راحتی می‌کردم و این خبر از تغییرات بنیادیم تو خلال این چند وقت گذشته و سفر رفتنام می‌داد. تو این وسطا اسنپ بهم خبر داد که اقامتگاه تو یزده با همون ادرسی که داره و هرچی می‌گفتم من اینجاها رو بلد نیستم و اونجا رو تو نقشه پیدا نمی‌کنم قبول نمی‌کردن که نمی‌کردن. دست آخر مجبورشون کردم شماره‌ی اونجا رو بهم بدن تا خودم یه فکری بکنم. بعد از قطع کردن با عصبانیت شماره‌ی اقامتگاه رو گرفتم و به محض وصل شدن یکی با روی خوش از اونور گفت :سلام خانوم گودرزی، خوبین؟». خب می‌تونم بگم نود درصد ناراحتی و عصبانیتم دود شد رفت هوا و با دلخوری سلام کردم و داستان عجیب‌غریبم تا اون لحظه و بعد هم اشتباه اسنپ رو براشون گفتم. که با محبت بسیار بهم گفتن که براشون مشکلی نداره که پولم رو پس بدن. ولی من تاکید کردم که پول نمی‌خوام و فقط میخواستم ببینم امکانش هست اتاق فردا شبم رو امشب بگیرم یا نه، که قبول کردن و فقط گفتن که اگه می‌تونم به جای الان تا یه ساعت دیگه برم اونجا که خب اوکی بود کاملا. بالاخره بعد از اون همه ماجرا یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم تو فروشگاه پیش محبوبه و به ادامه صحبتامون رسیدیم.


همونجا وقتی متوجه شدم الان تو یزدم، درحالی که قرار بود تو میبد باشم، سناریوهای مختلفی تو ذهنم چیده شد. اولین چیزی که به ذهن هرکس میرسه اینه که، همونجا تو ترمینال اتوبوسای تهران یا اصفهان رو سوار شه و سرراه، میبد پیاده شه و برنامه‌ش رو به همون روالی که چیده از سر بگیره. ولی خب همون اول این گزینه رو حذف کردم! قرار نبود خرج اضافه‌ای بکنم و این طوری باید الان پول رفتنم تا میبد رو میدادم. از طرفی کلیم وقتم هدر می‌رفت و خستگی برام می‌موند. دومین راه این بود که زنگ بزنم به اونجایی که برا فرداشب یزد اتاق رزرو کرده بودم، و ببینم حاضرن تایم رزروم رو به امشب تغییر بدن یا نه. این طوری می‌تونستم امروز و فردا رو تو یزد بگردم و بعد برای شب دوم برم میبد. اتاق رو از اسنپ‌تریپ رزرو کرده بودم. کلی دنبال شماره تو اپلیکیشن و اینترنت و حتی ۱۱۸ هم گشتم ولی نبود که نبود! کم کم داشتم شک می‌کردم که اصلا همچین جایی باشه تو یزد و داشتم خودم رو برا چالش دوم آماده می‌کردم که خواستم برای تیر آخر، با پشتیبانی اسنپ‌تریپ تماس بگیرم. یه خانومی تلفن رو جواب داد و وقتی گفتم شماره اتاقی که رزرو کردم رو می‌خوام، درکمال تعجب عذرخواهی کرد و گفت نمی‌تونن دسترسی به شماره بدن به ما :| و هرچیم می‌گفتم بابا من پول دادم و فلان، گوشش بدهکار نبود که نبود! تصمیم گرفتم حضوری برم اونجا و درخواستم رو مطرح کنم. ادرس رو نگاه کردم: یزد، خیابان انقلاب، . . ادرس رو به مرضیه نشون دادم و ازش پرسیدم چطوری می‌تونم برم اونجا که بهم گفت الان همین اتوبوسی که میاد رو سوار میشیم و باهم پیاده میشیم و بعد اونجا بهت میگم دوباره کدوم اتوبوسارو سوار شی.

هیچی. اتوبوس اومد و سه‌تایی سوار شدیم و کلی با رفیقای جدیدم صحبت کردیم از هر دری و این وسطا مرضیه گفت اینجایی که پیاده میشیم فقط یه کوچولو با باغ دولت‌آباد فاصله داره. اول برو اونجا رو ببین، بعد بقیه جاها همشون اونور شهره. بد فکری هم نبود، مصمم بودم اون شب رو یزد بمونم. حتی اگه با جابه‌جایی اتاقم موافقت نمی‌کردن. ساعت نزدیک ۸ و نیم اینا بود که از اتوبوس پیاده شدیم و با بچه‌ها (هرچند که بچه‌شون من بودم :دی) خدافظی کردیم و من راه افتاد سمت باغ دولت‌آباد

ادامه مطلب


احتمالا این روزا از اون روزاست که بیشتر از همیشه به بودن اطرافیانم نیاز دارم، به پر بودن دورم، و اتفاقا از همون روزاست که دورم رو خلوت‌تر از همیشه کردم. از آدمای امنم دورم و خودمو با درس و موسیقی و کتاب و کلی کار جانبی و غیرجانبی دیگه سرگرم کردم. کانال رو خالی کردم و خودم بیشتر از هرکس دیگه‌ای اذیتم از این بابت ولی دلمم نمی‌خواد کسی تو این روزا بخونتم. هرچند که چیز زیادی هم نمی‌نویسم اونجا و همه‌چی خلاصه شده تو نوشتن‌های با قلم تو دفتری که به تازگی رفیقم شده. 

این روزا که جوادِ کوچیکم شده بخش بزرگی‌ از دل‌مشغولی‌ها و فکرهای شبانه‌روزیم، که دارم کارامو جوری هماهنگ می‌کنم که بتونم روزی حداقل یه ساعت زودتر از دانشگاه بزنم بیرون که بیام مترو و کنار بساطش تو سرما بشینیم و از هر دری حرف بزنیم. که براش کتاب ببرم. که از رویای فوتبالیست شدنش بگه؛ دقیقا این روزاس که دیگه توجهی به پیش‌رفتن روزشمارِ تولد بیست‌سالگیم نمی‌کنم. که حرف پدرخونده برام بولد میشه وقتی میگه

هر روزتون مهم باشه، نه فقط تولدِ ۲۰ سالگی که روزیه مانندِ بقیه روزهای هدیه خدا! بلندمدت فکر کنید اما با قدم های کوچک و سعی و خطا؛ اگر به موقش از هر بتی که تو ذهنتون ساختید بزرگتر نبودید،بیاید و به من بگید که اشتباه کردم.

می‌دونی، فک کنم دیگه وقتش شده که از امتحان کردن خودم دست بردارم، از رفتن سمتِ کاری برای ثابت‌کردن خودم به خودم. فک کنم دیگه بسه هرچقدر به خودم اعتماد نداشتم. باید این همه امتحان سخت گرفتن از خودم رو متوقف کنم و برم سراغ کار اصلی. 

با هویتِ بک‌پکر بودن و به نیت نوشتن سفرنامه‌هام، به اینستا برگشتم و حس خوبی دارم. از این که با ساختار و برنامه، برگشتم تا از شبکه‌ای که ذهنیت خوبی ازش نداشتم، در راستای انتشار فکرام استفاده کنم.

قدم بعدی تا اخر این هفته زمین‌ گذاشته میشه و اونم تحویل ‌‌دادن کارهایی که تو شریف‌آشغال بهم سپرده شده بود با بهترین عملکرد ممکن و تو بهترین قالبی که دلم می‌خواست، به بچه‌های شوراس.

کار مهمی که موعدش دوهفته بعده، صحبت‌کردن با دکتر و ارائه رزومه‌م بهش برای درخواست کاره. کاری که تماما قراره بسازتم و وقتی درست شد مفصل ازش می‌نویسم.

حالا زندگیم ساختاری گرفته که به‌نظر تا حدی مطلوبه. کتاب‌خوندن‌هام نظم و سو گرفته، سفر رفتن‌هام رو غلتک افتاده، درس خوندنام مرتب شده، آدمایی که فهمیدم به طور جدی باید برای کارکردن باهاشون تلاش و ممارست کنم رو پیدا کردم، تا حد زیادی توجه‌شون رو به توانایی‌هام جلب کردم و دیگه وقتشه که به طور جدی رو ایده‌م کار کنم و بدون کَل انداختن با خودم درست برم سر چیزهایی که نیاز دارم و یاد بگیرمشون.

شاید این تمام چیزی بود که از منِ بیست ساله انتظار داشتم و حالا دوماه وقت دارم تا مقدمات این کارهارو فراهم کنم


روزی که برای اولین‌بار ببینمت، قطعا داستان‌های زیادی برای تعریف کردن دارم. من مشتاقانه حضورت رو تمنا می‌کنم و از خدا می‌خوام فرصتی رو بهم بده تا حس لبریز از هیجانم رو با صدای خودم برات بگم. هیراد جانم، پسرِ قشنگم، روزی که برای اولین بار ببینمت، معلوم نیست در چه سن و سالی هستی و چقدر از هیجانات این روزهای منو درک می‌کنی، ولی مهم نیست، چون من صبر زیادی در مقابل بودنت و انجام دادن درست‌ترین کارهایی که یاد گرفتم در به‌موقع‌ترین زمان‌های ممکن برات دارم. حس لحظه به لحظه‌ی ثانیه‌های ترس و هیجان، حس لحظه به لحظه‌ی غم‌ها و ناراحتی‌ها، و حس لحظه‌ به لحظه‌ی شعله‌ور شدن حس عشق و دوست‌داشتنی که درونم متولد شده، به همراه تمام لحظه‌هایی که فرصت ثبتش رو داشتم. این درست همون چیزیه که تو باید از من بدونی. از همه‌ی احوالاتی که برای رسیدن به تو، به توعه زیبا، که حالا برام نه فقط یه بچه، که مظهر تمام چشمای خندونِ کوچولویی هستی که روبه‌روم می‌درخشن. من این روزها رو و این حس‌ها رو، به شوق از تو نوشتن، قلم می‌زنم.
#نامه‌هایی‌به‌هیراد
#نامه‌شماره۱۶


قرار بود تقریبا ۱۲ کیلومتر راه برم و برسم به کمپ احمد. ۱۲ کیلومتر تو حالت عادی واقعا روال بود برام. میانگین راه رفتنم تو روزای عادی ۸-۹ کیلومتر بود ولی کوله‌م عجیب سنگین بود. بی‌اغراق شاید ۱۰-۱۵ کیلو بار داشتم و از همون اوایل راه فهمیدم دو سه ساعتِ سختی پیش رو دارم ولی یه حس عجیب و خاصی داشتم که هیچی نمی‌تونست ذره‌ای خرابش کنه. هدفونم رو گوشم بود، کوله‌م رو دوشم و دو تا باتومم دستم‌ و گذاشته بودم که "یک عاشقانه‌ی آرام" رو بشنوم. همه کلی از موسیقی‌ش تعریف کرده بودن و کریستف رضایی هم کسی نبود که بخوام تازه باهاش آشنا شم. این بود که بی‌اختیار دستم رفت تا بشنومش و بد رکبی خورده بودم، نه تنها موسیقی‌ش همراه با متن و متناسب نبود با اوج و فرودها، که صدا و لحن گوینده‌ش هم مزخرف بود. یه مزخرف واقعی! من با عشق سال‌های وبا و تایماز رضوانی حسی رو تجربه کرده بودم که حالا دیگه هیچ صدا و متنی بهم نمی‌داد اون حس رو ولی ولی، کتاب با یه جمله‌ای شروع شد که کاملا اون لحظه‌ی من بود. چند دقیقه‌ای بود که از شروع پیاده‌ رویم گذشته بود و حالا من بودم و کویر و جاده‌ی بی‌پایانی که منو تو خودش غرق می‌کرد و عشق عجیبی که تو دلم بود و پیام دهکردی که تو گوشم می‌گفت: "یک عاشقا‌نه‌ی آرام، یا اگر خدا بخواهد و زنده بمانم یک عاشقانه‌ی بسیار آرام، یادگاری‌ است از من و او به همه‌ی آن‌هایی که در آغاز راه‌‌اند." و من اون لحظه قسم می‌خورم که رو زمین نبودم و رو آسمونا قدم می‌زدم. ماجراجوییم تازه از اون لحظه‌ها به صورت رسمی شروع شده بود و من قدم به قدم پر از شور و سرمستی بودم. مهم نیست قبل و بعدش آدما چی میگن. مهم نیست قراره چقدر توبیخ بشی یا اصلا چقدر خطر تهدیدت کنه. همه‌ی سختی‌های دنیا می‌ارزه به این که اون لحظه خودت باشی و خودت و یه زیبای بی‌انتها. یه آسمونِ پر از ابر و چشمی که تا کار می‌کنه زیبایی و عظمت می‌بینه. حس اون لحظه‌ها توصیف شدنی نیست. من قدم می‌زدم، یه صدایی تو گوشم نجوا می‌کرد، گه‌گاهی ماشین‌های از اون حوالی رد می‌شدن و یا با تعجب نگام می‌کردن و منو به هم نشون می‌دادن و یا بوق و چراغی می‌زدن و رد می‌شدن. همه‌ش پر از حس خوب و تازه بود برا من. دست ت دادن و لبخند زدن به آدمایی که نمی‌شناسی و نمی‌دونی چه داستانی دارن، نمی‌دونن چه داستانی داری و فقط به اندازه یه صدم ثانیه باهاشون چشم تو چشم میشی و بعدشم وییژژژژ. از کنارت رد می‌شن و می‌رن. وقتی راه رو شروع کردم بارون بند اومده بود و حالا تقریبا بعد از یه ساعت دوباره شروع شده بود. همراه با باد وحشی‌ای که دقیقا از روبه‌رو میومد و می‌خورد تو صورتم. چترمو دراوردم و وقتی بازش کردم مشکل شد هزااار تا! بارون ریز و تندی میومد و بدون چتر عینکم نیاز به برف‌ پاک‌کن داشت! از طرفی باد انقدر شدید بود که چترم بند نمیشد رو کوله‌ام و حتما باید با دست می‌گرفتمش و از اونور هم دوتا باتومم که عملا بخش زیادی از انرژی‌م رو ذخیره می‌کردن حالا تو دستام اضافی بودن و از اون یکی طرف هم باد و چتر منو به عقب می‌روندن و قشنگ‌ترین قسمت ماجرا اونجایی بود که من مصرانه هدفونم رو، رو گوشم حفظ کرده بودم و نانسی داشت زیباترین ملودی و آرامشی که به عمرش دیده بود رو نصیبم می‌کرد
#درمسیرمرنجاب
#کوله‌به‌دوشی‌ها
#ادامه‌دارد

قرار بود تقریبا ۱۲ کیلومتر راه برم و برسم به کمپ احمد. ۱۲ کیلومتر تو حالت عادی واقعا روال بود برام. میانگین راه رفتنم تو روزای عادی ۸-۹ کیلومتر بود ولی کوله‌م عجیب سنگین بود. بی‌اغراق شاید ۱۰-۱۵ کیلو بار داشتم و از همون اوایل راه فهمیدم دو سه ساعتِ سختی پیش رو دارم ولی یه حس عجیب و خاصی داشتم که هیچی نمی‌تونست ذره‌ای خرابش کنه. هدفونم رو گوشم بود، کوله‌م رو دوشم و دو تا باتومم دستم‌ و گذاشته بودم که "یک عاشقانه‌ی آرام" رو بشنوم. همه کلی از موسیقی‌ش تعریف کرده بودن و کریستف رضایی هم کسی نبود که بخوام تازه باهاش آشنا شم. این بود که بی‌اختیار دستم رفت تا بشنومش و بد رکبی خورده بودم، نه تنها موسیقی‌ش همراه با متن و متناسب نبود با اوج و فرودها، که صدا و لحن گوینده‌ش هم مزخرف بود. یه مزخرف واقعی! من با عشق سال‌های وبا و تایماز رضوانی حسی رو تجربه کرده بودم که حالا دیگه هیچ صدا و متنی بهم نمی‌داد اون حس رو ولی ولی، کتاب با یه جمله‌ای شروع شد که کاملا اون لحظه‌ی من بود. چند دقیقه‌ای بود که از شروع پیاده‌ رویم گذشته بود و حالا من بودم و کویر و جاده‌ی بی‌پایانی که منو تو خودش غرق می‌کرد و عشق عجیبی که تو دلم بود و پیام دهکردی که تو گوشم می‌گفت: "یک عاشقا‌نه‌ی آرام، یا اگر خدا بخواهد و زنده بمانم یک عاشقانه‌ی بسیار آرام، یادگاری‌ است از من و او به همهی آنهایی که در آغاز راه‌‌اند." و من اون لحظه قسم می‌خورم که رو زمین نبودم و رو آسمونا قدم می‌زدم. ماجراجوییم تازه از اون لحظه‌ها به صورت رسمی شروع شده بود و من قدم به قدم پر از شور و سرمستی بودم. مهم نیست قبل و بعدش آدما چی میگن. مهم نیست قراره چقدر توبیخ بشی یا اصلا چقدر خطر تهدیدت کنه. همه‌ی سختی‌های دنیا می‌ارزه به این که اون لحظه خودت باشی و خودت و یه زیبای بی‌انتها. یه آسمونِ پر از ابر و چشمی که تا کار می‌کنه زیبایی و عظمت می‌بینه. حس اون لحظه‌ها توصیف شدنی نیست. من قدم می‌زدم، یه صدایی تو گوشم نجوا می‌کرد، گه‌گاهی ماشین‌های از اون حوالی رد می‌شدن و یا با تعجب نگام می‌کردن و منو به هم نشون می‌دادن و یا بوق و چراغی می‌زدن و رد می‌شدن. همه‌ش پر از حس خوب و تازه بود برا من. دست ت دادن و لبخند زدن به آدمایی که نمی‌شناسی و نمی‌دونی چه داستانی دارن، نمی‌دونن چه داستانی داری و فقط به اندازه یه صدم ثانیه باهاشون چشم تو چشم میشی و بعدشم وییژژژژ. از کنارت رد می‌شن و می‌رن. وقتی راه رو شروع کردم بارون بند اومده بود و حالا تقریبا بعد از یه ساعت دوباره شروع شده بود. همراه با باد وحشی‌ای که دقیقا از روبه‌رو میومد و می‌خورد تو صورتم. چترمو دراوردم و وقتی بازش کردم مشکل شد هزااار تا! بارون ریز و تندی میومد و بدون چتر عینکم نیاز به برف‌ پاک‌کن داشت! از طرفی باد انقدر شدید بود که چترم بند نمیشد رو کوله‌ام و حتما باید با دست می‌گرفتمش و از اونور هم دوتا باتومم که عملا بخش زیادی از انرژی‌م رو ذخیره می‌کردن حالا تو دستام اضافی بودن و از اون یکی طرف هم باد و چتر منو به عقب می‌روندن و قشنگ‌ترین قسمت ماجرا اونجایی بود که من مصرانه هدفونم رو، رو گوشم حفظ کرده بودم و نانسی داشت زیباترین ملودی و آرامشی که به عمرش دیده بود رو نصیبم می‌کرد
#درمسیرمرنجاب
#کوله‌به‌دوشی‌ها
#ادامه‌دارد

اون لحظه اول یادم افتاد پولِ خردِ نقدِ زیادی همراهم نیست و پنجاه‌ تومنی‌م رو باید خرد می‌کردم ولی هر مغازه‌ای اون اطراف می‌رفتم یه نگاهی به کوله و تیپ و قیافه من می‌کردن و می‌گفتن انقدر پول نقد ندارن‌. دیگه بالاخره یه جایی پیدا کردم که قبول کرد بیست تومن پول برام بکشه و من راه افتادم. همین جور نم‌نم حرکت می‌کردم که یه موتوری اومد کنارم و شروع کرد به نصیحت کردن که پیاده نمی‌تونی بری و چرا آژانس نمی‌گیری و این داستانا که یهو وایسادم و زل زدم تو چشماشو گفتم کو آژانس. نشون بده من بگیرم! یه لحظه مات موند، گفت خب زنگ بزنم از آشناها بیان ببرنت؟ عصبانی نگاش کردم و گفتم نه ممنونم و به راه ادامه دادم. یه آقای میان‌سالی بود. یه چند دقیقه‌ای رفتم که دیدم دوباره همون موتوریه اومد ‍♀ تا اومد بگه تو که هنوز نرفتی، یه ماشین جلوتر نگه داشت و من خوشحاااال پرواز کردم سمتش :))
ماشینه یه پیکان بود و راننده‌ش یه پسر جوون. ازش پرسیدم تا اول جاده میری؟ گفت آره بشین ببرمت و من به مدت ۸-۹ دقیقه باهاش هم‌سفر شدم :)
تو راه ازم پرسید همین جوری از تهران اومدی؟ گفتم آره و سری ت داد برام. گفت اونجا که رسیدیم اگه دوستم بود میگم با آفرود ببرتت تا کویر و من سکوت شدم و نگفتم که پیاده می‌خوام برم! قطعا یه راست می‌بردتم تیمارستان جای گیت ورودی :))
هیچی، رسیدیم و این بنده خدا هم اتفاقا دوستش اونجا بود و اومد بهش بگه که من سریع از ماشین پریدم پایین و گفتم آقا دمت گرم می‌خوام پیاده برم :)) یه نگاهی کرد و گفت کلییی راهه دختر و من گفتم می‌دونم. هرکاریم کردم پول نگرفت ازم :)
همین جوری که من داشتم با پسره حرف می‌زدم رفتم سمت گیت ورودی که مسئولش داشت با لبخند نگاهم می‌کرد. نگاش کردم و گفتم باید به شما اطلاع بدیم که داریم پیاده میریم؟ که گفت به ما که باید اطلاع بدی ولی واقعا داری پیاده می‌ری؟ با سر تایید کردم و خلاصه کلی با مهربونی راهنماییم کرد و شماره‌ش رو همراه با نقشه بهم داد و گفت تا ساعت ۷ اینجاس و هر مشکلی بود بهش زنگ بزنم. گفت تا کی می‌مونی که گفتم فردا برمی‌گردم و کلی سفارش کرد گفت کمپ که رسیدی بگو من فرستادمت که پول زیادی نگیرن ازت و اگرم دیدی راه نمیان زنگ بزن به من بده حرف بزنم باهاشون! یه لبخند عمیق ته دلم از مهربونی آدمی که نه منو می‌شناخت و نه چیزی، و این همه حمایت‌کننده برخورد می‌کرد نشست و نمودش شد یه لبخند کوتاه رو لبم و تشکر فراوان. و اصلا هم به روی خودم نیوردم که شب قراره بیرون بخوابم و نه تو کمپ وسط راه!!! 
آخرشم از نمکای اونجا یکی بهم داد و منو راهی کرد :)
#درمسیرمرنجاب 
#کوله‌به‌دوشی‌ها 
#ادامه‌_دارد

با فکر این که پنج‌شنبه قراره راه بیوفتم، وسایل اصلیم رو تو کوله گذاشته بودم و فقط یه سری چیزای جزیی مونده بود که البته مامان نباید متوجه خریدنش میشد. یه چیزایی مثل الکل و گازِ پیک‌نیکِ کوچولوم و می‌دونست دارم می‌رم کاشان اما کویر؟ تنها؟ اونم شب؟ نه اصلا راه نداشت قبل از رفتن بهش بگم دارم کجا می‌رم و حتی کیسه‌خوابم رو به جای وصل کردن به بیرون کوله، گذاشتمش داخل. و بالاخره راهی شدم.
اتوبوس همیشه جزو قشنگ‌ترین قسمت‌های سفره. اتوبوسِ ارزون و vip کاشان هم حسابی لذت سفر رو چندین برابر کرد. شب قبلش دیر خوابیده بودم و یه نیم ساعتی رو تو اتوبوس خوابیدم و بعدش انجام کارهای هیجان‌انگیزمون شروع شد. سید موسی و زندگی عجیبش تا بخشی از راه همراهیم کرد و بعدش هم وویس‌های امین از کارگاهِ دکتر صاحبی که حسابی ذهنم رو مشغول و اکتیو کرد. حوالی ساعت ده و نیم بود که به قم رسیده بودیم تازه. شلوغی جاده‌ی بهشت‌زهرا تو تهران که ناشی از حضور مردم کنار عزیزاشون برای جمعه‌ی آخر سال بود، تقریبا یه ساعتی به سفرم اضافه کرد. این تو اتوبوس بودن برای من که به شخصه نه تنها اذیتی نبود که خیلیم جذاب و به‌درد بخور بود ولی فکر این که آقاگل اونور معطل منه و منتظر مونده کلافه‌م می‌کرد. البته خیالم راحت بود که قطعا یه کتابی چیزی کنارش هست و نمیذاره این زمانا به بطالت بگذره ولی خب دلمم نمی‌خواست منتظر باشه.
ساعت حوالی یازده و نیم بود که اتوبوس کنار پارک شهید مدنی (همون‌جایی که بهم آدرس داده بود) نگه داشت و من داشتم کنار ماشین کوله سنگینم رو سر و سامون می‌دادم که یهو کنارم ظاهر شد :)
تا حوالی ساعت ۲ پیشش بودم و رفتیم باغ فین و بعد از چرخ‌زدن و کمی کتاب خوندن، راه افتادیم سمت خونه‌های تاریخی و تو اون فرصت کم فقط تونستیم خونه‌ی فوق‌العاده زیبای طباطبایی‌ها رو تو اون هوای گرفته‌ی ابری که حالا بستر یه بارونِ ریزِ بهاری شده بود، ببینیم. من باید زودتر به ابتدای جاده کویر می‌رسیدم و پیاده‌رویم رو شروع می‌کردم تا قبل از تاریکی به مقصدی که می‌خواستم برسم. این شد که بعد از خریدهای من، آقاگل تا آران بردم و به اصرار زیاد اول جاده‌ی عباسپور که یه جاده مستقیم به سمت کویر بود پیاده‌م کرد و رفت. ساعت ۳ بعد ظهر، یه روزِ تعطیل، تو مرز تموم شدن شهر وَ البته همراه با بارونی که قصد قطع شدن نداشت؛ در حالی که خودمم از حرف خودم مطمئن نبودم با اطمینان راهی‌ش کردم و خیالش رو راحت که : بابا جاده مستقیمه دیگه، یه ماشین می‌گیرم میرم تا اول کویر و بعدشم پیاده :) خیالت تخت!
من خبر نداشتم چقدر اطراف جایی که شب قصد اتراق کردن رو داشتم آدم و امکانات رفاهی و بود و ناچار باید آب هم با خودم می‌بردم و این سخت‌ترین قسمت ماجرا بود. ۲تا بطری یک و نیم لیتری، به تنهایی ۳ کیلو به بارم اضافه کرده بود و کوله‌م فوق‌العاده سنگین بود. کاوری که داشتم رو کشیدم روش و شروع کردم به نم‌نم پیاده رفتن به سمت کویر، با این امید که بتونم ماشین گیر بیارم و این مسیر هم به پیاده‌رویم اضافه نشه.
جمعه ۲۴م اسفند ۱۳۹۷
ساعت ۱۵


مدت‌ها بود که دلم می‌خواست تنها بزنم به کویر. سکوت و آرامش و عظمت کویر، با اون آسمون دلبرش بدجوری دل و دینم رو برده بود و حس می‌کردم باااید یه بار تنها تجربه‌ش کنم. هیچ ایده‌ای نداشتم که کجا و چگونه، و البته با چه سطح امنیتی می‌تونم این کار رو انجام بدم و این شد که رفتم سراغ پدرخونده. نزدیک ۱۶-۱۷ سال رفت و آمد تو کویرای ایران و ۶-۷ سال تور رصدی بردن حالا اونو تبدیل کرده بود به بهترین راهنمایی که می‌تونستم برم سراغش و خب شخصیت و مدل فوق‌العاده‌ش در مواجهه با کله‌شقی‌های من، ما رو برد به این سمت که بعد از رد و بدل شدن چنتا پیام بهم گفت شما می‌ری مرنجاب و کاراش هم با من. مرنجاب رفتن جذاب بود ولی انجام کارا توسط اون نه. ازش خواستم یادم بده اون کارا رو تا خودم راه بیوفتم و با کمال میل پذیرفت. دو سه روز قبل از سفر نقشه تمام و کمال راه رو برام نوشت، از نقشه لوکیشن‌های ضروری عکس انداخت و حتی پیدا کردنشون رو نقشه رو به خودم محول کرد و من با یه روز تاخیر نسبت به برنامه‌ای که چیده بودم (به خاطر شرایط بد آب و هوایی)، راهی کاشان شدم. 

#ادامه_دارد


بعد از تموم شدن بارون، حالا دوباره با سرعت قبل و البته همراه با خستگی خیلی زیادتر پیش می‌رفتم. یه جای دیگه وایسادم برای کمی خستگی در کردن و موقع راه افتادن، بند دیگه‌ی کوله‌م رو از دست دادم! درست مثل اولی، ولی با این تفاوت که این دفعه دیگه شوکه نشدم و معطل نکردم! درست با همین خونسردی‌ای که می‌نویسم سریع هم‌اندازه‌ی اون یکی بند، گره زدمش و پیاده‌روی رو از سر گرفتم. فقط امیدوار بودم آنتن داشته باشم که وقتی مامان زنگ می‌زنه نگران نشه. هر چند وقت به چند وقت یه سری شماره الکی می‌گرفتم که مطمئن باشم اون یه خط آنتن، جواب تماس دریافتی رو میده و بعد به راهم ادامه می‌دادم. ساعت نزدیکای ۶ بود و دیگه باید نزدیک اون جایی می‌بودم که مقصد نهاییم بود که یه چالش جدید جلو پام قرار گرفت! از باد و بارونِ یک ساعت گذشته، یه بخش طولانی از مسیر گل‌های روونی بود که کفشم کاملا توش فرو می‌رفت و راه رفتن رو نفس‌گیر کرده بود. واقعا خسته شده بودم. باتومام رو بالا گرفتم و اون تیکه رو گذروندم و رسیدم به پیچی که با گذشتن ازش چراغای کمپ مدنظر مشخص می‌شد. اون لحظه‌های آخر دیگه اصلا نمی‌دونستم که چطوری دارم قدم از قدم بر می‌دارم. همین طور پیش می‌رفتم و با قدرت باتوم‌ها رو به زمین می‌زدم تا کمی و فقط کمی، این وزنی که رو دوشم بود رو به اون منتقل کنم. قرار بود برسم به کمپ و به اونا اطلاع بدم که می‌خوام نزدیکی‌هاشون اتراق کنم. اول قرار بود مسیر رو ادامه بدم تا برسم به اولین تپه‌های رملی که تو فاصله تقریبا یک کیلومتری کمپ بود، ولی من دیگه واقعااا جون نداشتم و پام به شدت اذیتم می‌کرد. کما این که نزدیک غروب بود و به تاریکی می‌خوردم تو راه که دیگه بی‌خیال شدم و به همون حوالی اونجا رضایت دادم. 

وقتی رسیدم، دوتا پسر جوون تو اتاق مدیریت بودن که با دیدن من و بند و بساطم چشاشون از تعجب گرد شده بود که، دستمو اوردم بالا و گفتم یه دقیقه، فقط یه دقیقه صبر کنید بشینم، می‌گم براتون 

#درمسیرمرنجاب

#کوله‌به‌دوشی‌ها

#ادامه_دارد


قبل از هرکاری، به محض زمین گذاشتن وسایل رفتم دنبال هیزم و هرچقدر که می‌تونستم جمع کردم. بعدشم زیر انداز انداختم و همه وسایلم رو از تو کوله گذاشتم بیرون! انگار که خاله بازیه! وضو گرفتم، یه شلوار اضافه کردم و کاپشنم رو پوشیدم و شالگردنم رو پیچیدم دور سرم و شروع به ماساژ دادن پام با دیکلوفناک کردم. 

داشتم از خستگی شهید می‌شدم و دیگه نه گرسنگی می‌فهمیدم و نه لذت از کویر و تنهایی و فقط دلم می‌خواست از بدن‌درد خلاص شم و خستگیم در بره.

به خاطر کم بودن مسیری که تو دل کویر طی کرده بودم، به جای بکری نرسیده بودم و صدای موتورای مسابقه‌ای که تو تاریکی گاز می‌دادن و آفرودهایی که درحال گردش بودن میومد و خیلی ناراحت بودم. بعد از انجام همه‌ی کارا و نمازخوندن آماده خواب شدم و رفتم تو کیسه خواب ولی یه ترس ناشناخته‌ای داشتم. نمی‌دونم، اون لحظه ترس نبود. فقط آرامش نداشتن بود. رفتم سراغ تبلتم. تنها چیزی که می‌تونست آرومم کنه شنیدن سوره‌های مورد علاقه‌م با صدای استاد شاطری بود. یه لحظه فکر نداشتنش مثل برق از کله‌م گذشت. اصلا یادم نبود کجای تلگرام دارمش و حتی نمی‌دونستم دانلود شده دارمش یا نه. نمی‌تونستم سرچ کنم چون که هیچی، نتم نداشتم (که البته منطقیه وسط بیابون). یهو یادم افتاد اوایل اون کانال اولیه سوره انسان رو فرستاده بودم، سریع رفتم سراغشو با دیدن موزیکای زیادی که از اونجا دانلود شده داشتم امیدوار شدم به داشتنش که چشمتون روز بد نبینه. اونو دو سه تا آهنگ دورش دان نشده بود. با کمال ناامیدی زدم روشو اومدم بیرون که جاهای دیگه رو بگردم که یهو شروع به خوندن کرد! باورم نمیشد. به گوشام اعتماد نکردم و سریع رفتم توش و چندثانیه آخرش جلو چشم خودم دانلود شد! نه تنها بدون که بدون نت! یه لبخند عمیییق نشست رو لبم. لبخند ناشی از تنها نبودنم، و نگاه کردن و همیشه بودنش. کلی حالم خوب شده بود و حالا شاطری هم با صدا و لحن آسمونیش داشت حرفای سکوت رو برام تکرار می‌کرد و من سرمو بردم تو کیسه خواب که چند لحظه بعد از فاصله‌ی خیلی دوری صدای سگ شنیدم. به طور کلی با سگا مشکلی نداشتم ولی هیچ ایده‌‌ای هم نداشتم این سگا چقدر وحشین، و چقدر رو بقیه حساسن. خودمو آروم کردم که دورن و اینجا نمیان و دوباره سعی کردم چشم رو هم بذارم و بخوابم که صداهاشون نزدیک‌ و نزدیک‌تر شد‌ و هی به تعدادشون هم اضافه می‌شد. فک کنم ۴-۵ تا سگ بودن که داشتن اطراف پرسه می‌زدن و هی صداهاشون نزدیک میشد که ناخودآگاه سرمو اوردم بیرون که ببینم حالا واقعا چیزی می‌بینم اطراف یا فقط صداشونه که سرمو برگردوندم و چشم‌تون روز بد نبینه! یه سگ گنده تو هیبت گرگ شاید تو فاصله دو متریم و دقیقا اون‌ور تپه‌ای که من این‌ورش خوابیده بود وایساده بود و اطراف رو می‌پایید.

#درمسیرمرنجاب

#کوله‌به‌دوشی‌ها

#ادامه_دارد


رو همون تخت سر راه نشستم و کوله‌م رو دراوردم و یه نفس عمیییق و از ته دل کشیدم. تقریبا رسیده بودم و خورشید هم داشت لحظه‌های آخر حضورش بالای افق رو سپری می‌کرد. اون دوتا بعد از نشستنم کماکان با تعجب نگاهم می‌کردن که بالاخره یکی‌شون زبون باز کرد و پرسید:

- پیاده اومدی؟

+ [تازه نفسم بالا اومده بود و] آره!

اون یکی گفت:

- از کجا داری پیاده میای؟

+ از اولش

که مثل این فیلما یهو جفتشون باهم پرسیدن: از اولش؟؟؟ 

قیافه‌هاشون خنده‌دار و بامزه شده بود :) یکم حرف زدیم و من رفتم که به مامان زنگ بزنم و بگم به جایی که می‌خوام بخوابم رسیدم. آخرین بار می‌دونست دارم تو شهر رو می‌گردم و هنوز جایی برای خواب ندارم و حالا باید بهش زنگ می‌زدم و اطلاع می‌دادم که من دیگه دست از گشتن برداشتم و رسیدم به جایی که می‌خوام اتراق کنم! و البته تاکید می‌کردم اینجا آنتن ضعیفه و یه وقت اگه زنگ زد و برنداشتم نگران نشه. نمی‌تونستم هیچ وقت بهش دروغ بگم ولی می‌شد همه‌ی حقیقت رو هم نگفت (اونم برا یه مدت کوتاه، تا وقتی که از این شرایط بیرون بیام و اسباب نگرانی‌ش فراهم نشه)! مثلا من رسیده بودم به محل اتراقم ولی این که اینجا وما یه سقفی بالاسرم باشه نبود. و این که واقعا چرخ‌زدنام تموم شده بود، ولی تو کویر و نه تو شهر! بعدشم به پدرخونده زنگ‌ زدم و خیالش رو راحت کردم که پیاده‌روی‌هام تموم شده و به مقصد رسیدم و البته بابت مامان هم باهاش هماهنگ کردم و گفتم شاید اگه من آنتن نداشته باشم به شما زنگ بزنه حواستون باشه که من کویر نیستم!

خلاصه که بعد از تقریبا یه ربع موندن تو کمپ و سر و سامون دادن به خودم و اوضاع از اون دوتا پسرا خدافظی کردم و فقط بهشون اطلاع دادم که همین اطرافم و کلی سفارش کردن که مواظب باشم گم نشم!

رفتم و رفتم و تقریبا ۳۰۰-۴۰۰ متر از کمپ دور شده بودم ولی هنوز چراغاشون رو می‌دیدم که در نهایت پشت یه تپه از شن متوقف شدم و آماده شدم برای مهیای وسایل اتراق کردن!

#درمسیرمرنجاب 

#کوله‌به‌دوشی‌ها 

#ادامه‌_دارد


شاید نزدیک یه ساعت با باد و بارون درگیر بودم و سرعتم خیلی کم شده بود و سنگینی کوله بیشتر و بیشتر به نظرم میومد. ناهار نخورده بودم و از ترس از دست دادن زمان و خوردن به تاریکی هوا هم، هی ذره ذره خودم رو گول می‌زدم که نیم ساعت دیگه وای میسم یه چیزی می‌خوریم، چهار و نیم یه چی می‌خوریم، برسیم به اون آهنه می‌زنیم بغل و استراحت می‌کنیم که نیم ساعت می‌گذشت، ساعت از ۴ و نیم رد می‌شد، به آهن‌های بعدی می‌رسیدیم و توقفی تو کار نبود. همین طوری باد و بارون سرعتم رو کم کرده بودن و کوله‌م داشت بهم فشار میورد و نمیشد ریسک یه توقف ده دقیقه‌ای رو به جون خرید. یه جاهایی برا چند دقیقه وایمیسادم و کوله‌م رو جابه‌جا می‌کردم. دفعه دومی که اومدم بعد از یه توقف چند دقیقه‌ای راه بیوفتم، با کشیدن دسته‌ی کوله‌م برای بلند کردنش، به خاطر سنگینی‌ِ زیادش، بندی که تنظیم‌کننده‌ی فاصله‌ی دسته و تنه‌‌ش بود پاره شد! یه لحظه مات نگاش کردم و همه‌ی فکرای منفی دنیا از ذهنم گذشت. اون بند، عصای دست من بود برای جابه‌جا کردن جایگاه کوله رو دوشم، و تنظیم نقطه‌ای که وزن کوله رو اون متمرکز می‌شد. با تغییر دادن و بلند و کوتاه کردنش می‌تونستم سنگینی رو برای مدت طولانی‌تری تاب بیارم و شونه‌هام کمتر خسته شن و حالا کلا از دستش داده بودم. نمی‌شد ولش کنم که بمونه همون‌طور چون کوله لق می‌زد. تنها راه چاره فیش با گره بود و بالاخره با هر ضرب و زوری که بود با گره محکم بندش کردم و این‌بار خودم نشستم رو زمین، کوله رو گذاشتم رو دوشم و همه بندارو سفت کردم و بعد باهم (و به سختی) بلند شدیم. 
وقت زیادی رو از دست داده بودم، انرژیم داشت تحلیل می‌رفت و یه جاده پس و پیشم بود که از هیچ طرف هیچ مقصدی براش پیدا نبود.
بلند شدم و شاید برای نیم ساعت تمام توانم رو گذاشتم و سریع‌تر راه رفتم. بارون هنوز مصرانه می‌بارید و من هم‌چنان با گرفتن توامان چتر و باتوم مشکل داشتم که یه لحظه هدفونم رو برداشتم! یه سکوت مطلق بود. یه سکوت با صدای باد و قدم‌های من، و منی که درگیر بودم با خودم بارون و همه چی! یه لحظه واقعا خنده‌م گرفت. بی‌خیال خندیدم و گفتم آخه تا کی می‌خوای بباری؟ :)) و همون‌جور به راه رفتن ادامه دادم که در کمااال ناباوری دیدم دیگه صدای خوردن بارون به چترم نمیاد! با شک و تردید چتر رو بردم کنار و دیدم که نههه واقعا قطع شد :))) اون لحظه دیگه واقعا از ته دل قهقهه زدم :)) انگار فقط منتظر بود تا تسلیم شم و دست از تقلا  و غدبازی بردارم :))
چترمو جمع کردم گذاشتم تو کوله و انگاری که جون تازه‌ای درونم دمیده شده باشه، وسط کویر برا خودم چرخ می‌زدم، با موزیک پس زمینه همراهی می‌کردم و با قدمای مطمئن پیش می‌رفتم.زیباترین لحظه‌ها و صحنه‌های زندگیم رو می‌دیدم و تجربه می‌کردم و حتی توانایی عکس گرفتن نداشتم. حس می‌کردم خلاصه کردن این هم حس خوب تو یه چارچوبِ سرد و دوبعدی واقعا ظلمه. وویس ریکورد می‌کردم، با زمین و زمان حرف می‌‌زدم و از حرکت ابرهای بالاسرم لذت می‌بردم.
تقریبا دو ساعت از پیاده‌رویم گذشته بود که تازه ابرهای پشت سرم حرکت کردن و خورشید برای اولین بار تو کل مسیر روشناییش رو تابوند رو تن شن‌های خوش‌رنگ کویر و منی که از برنامه زمانیم عقب افتاده بودم و حالا هر از چندگاهی به پشت‌سر نگاه می‌کردم که ببینم چقدر فاصله داره تا افق
#درمسیرمرنجاب 
#کوله‌به‌دوشی‌ها 
#ادامه‌_دارد

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها